آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
|
" نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد "
شب بود ، به هر چه روشنایی شک داشت گـفـتـند بگو اهل کجایی? شک داشت من شانه به شانه اش از او می گـفتـم او لحظه به لحظه بی وفایی، شک داشت وقتی که به عشق رنگ اندیشه زدند آدم شده بود از خدایی شک داشـت بی بال و پر از باغ دلم پر زد و رفت پروانه به هر چه جز رهایی، شک داشت دیگر نه دلی مانده،نه روزی،نه شبی افسوس به اعجاز جدایی ، شک داشت
|
|||
![]() |